اشک در چشم، کبابی خوردند
قبل نوشیدن چای،
ذکر اوصاف مرا،
دست بر سینه دم در استاد و غذا هیچ نخورد
راستی هم که برادر خوب است.
ختم خوبی که به جا آوردید
اجرتان پیش خدا
عکس اعلامیه هم عالی بود،
متن خوبی که حکایت می کرد
ناگهانی رفتم
دعوت از اهل دلان،
روح من شاد کنند و تسلی دل اهل حرم
ذکر چند نام در آن برگه پر سوز و گداز
که بدانند همه،
آمدم مجلس ترحیم خودم،
همه آنهایی،
همه آنهایی که نمی دانستم،
عشق من در دلشان ناپیداست.
واعظ از من می گفت،
از نجابت هایم،
و به خانم ها گفت:
تا که مجلس بشود سنگین تر
" مرغ باغ ملکوتم نی ام از عالم خاک
چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم."
من که یک عمر گمان میکردم تنهایم و نمی دانستم
من به اندازه یک مجلس ختم،
