از فاتح خوانی پدربزرگم برمی گشتیم که یکهو دیدم عمه ام گریه وزاری می کند وهرکاری می کنیم آروم نمیشه یه دفعه یه خانومی اومد به عمه ام گفت چه آرایش زیبایی عمه ام یهوخودشو جمع کردگفت توکه قبلشونیدیدی.
نظرات شما عزیزان:
نوشته شده در جمعه 19 آبان 1391برچسب:
,
ساعت
18:48 توسط farzad
| |